*** تولد یکسالگی***

سلام

در پست قبلی گفتم که چرا این یه ماهه بموقع وبلاگهای ایلیا بروز نشدن . بخصوص که تولد ایلیا هم در پیش بود و این واسه ما تا حد زیادی مهم بود که بموقع آپ کنیم مطالب ایلیا رو  اما نشد دیگه . تعدادی از دوستان و آشنایان که وبلاگ ایلیا رو هم دنیال میکنن(حالا هرکدومشو که شد) لطف کردن و تبریک فرستادن که بازم ازشون ممنونیم و براشون سلامتی آرزو میکنیم .

اما اصل مطلب  ...بعله دیگه :

پسر نازدانه ما یعنی ایلیا یکسالگی رو گذروند و اون دونه نازنینی (بقول خودم کنجد بابا) که نزدیک 21 ماه پیش برای شنیدن خبر ظهورش در دل مامانیش ، این وبلاگ رو ایجاد کرده بودیم حالا تبدیل به نهال نوپای یکساله و ظریف و زیبائی شده که روز به روز هم تنومندتر میشه و ما از همه مراحل جوانه زدن و رشدش توی این وبلاگ مطلب نوشتیم و این برامون بسیار شورانگیزه بخصوص وقتی صفحات قبل رو ورق میزنیم و احساسات و خاطرات این 21 ماه یعنی 9 ماه بارداری همسرم و 12 ماه مراحل رشد و بزرگ شدن کودکمون رو مرور میکنیم ... شاید هنوز هم برای من تعجب اوره همه این وقایع و دیدن رشد این آدم کوچولو و حس داشتنش.

امیدواریم روزی خود ایلیا این وبلاگ رو با توشته هاش بروز کنه و با مخاطباش ارتباط بگیره .

بدون تردید سهم اصلی  در   رویش و نگهداری و پرورش از این جوانه دوست داشتنی و خداداده رو ، همسرم بعهده داشته که زحمات بسیاری رو در این 21 ماه متحمل شده و من ازش سپاسگزارم

اما برسیم سر قضیه گرفتن جشن تولد برای یک سالگی ایلیا . راستش اول قرار نداشتیم مراسمی براش بگیریم و فقط میخواستیم 3 نفری یه تولد خودمونی بگیریم و تمام . چون نظرمون این بود که خب هنوز براش جشن گرفتن زوده و خودش که چیزی متوجه نمیشه و همراهی هم نخواهد کرد  و از طرفی هم خب تولد خودمم بود دیگه ! ما هم که برای خودمون دیگه سالهاست که جشن تولدی نگرفتیم و فقط دو تائی یا چند تائی یه کیکی گرفتیم و دور همی با یه شادباش ساده، شماره جدید عمرمون رو نظاره کردیم ! و حالا که این شازده کوچولو روز تولد مارو مصادره کرده به نام خودش دیگه کلن رفتیم جزو اموات خنده... نه شوخی میکنم اتفاقن کلی هم کیف میکنم که تولد پسرم با خودم یکی شده و از این جهت  بقول دیگران خیلی هم باحاله و استثنائیه .

خلاصه که گفتیم بذاریم دو سه ساله شه بعد . .. اما یهو تصمیممون عوض شد و خواستیم یه یاذگار از یک سالگیش داشته باشیم این بود که در نهایت  بجای یه تولد دوتا تولد براش گرفتیم !! یکیش رو همونجا تو شهرستان که بودیم چند روز مونده  به تولدش ،در کنار پدر ومادربزرگ مادری و دائی ها و خاله هاش در یک جمع خانوادگی  گرفتیم (رفتیم پیشواز!) ودومی رو چند روز بعدش که برگشتیم خونه ، کمی مفصلتر در روز تولدش در جمع فامیلی  برگزار کردیم . در هر دوتاش هم خود صاحب محلس تو باغ نبود و هردو جا هم نه شمعی فوت کرد و نه یه جا بند شد شیطان

توی عکس پایین که متعلق به تولد اولش در خانه مادریشه ، ایلیا تو بغل مامانش جلوی کیک تولدش که توسط خود مامان جونش و خاله جونش درست شده نشسته ،البته فقط چند لحظه  زورکی که بشه عکسی گرفت و الا عمرا یه جا بشینه!

اینجا هم ایلیا بغل دائی بزرگش و همراه پسردائیش و در کنار دائی های دیگه اش به سختی دیده میشه !   و بشدت تقلا میکنه که بیاد پایین ! چون کلن حوصله نداشت بشینه و عکس بگیره و از این سوسول بازیاخندونک

در این عکس خانوما و آقایون کوچولوئی هم که ایضا پسر دائی و دختر دائی و دختر خاله  ایلیا میباشند مشاهده میشود که به ترتیب ایفای نقش از راست به چپ شامل ملیکا در نقس دختر خاله ، صبا در نقش دختر دائی ، آرین در نقش پسردائی ،زهرا خانوم در نقش دختر دائی بزرگه  میباشند اون پسمله هم که کنار دست باباش رو مبل نشسته امیر محمد در نقش پسردائی  میباشند . خلاصه که کل موجودی بچه مچه توی این تولد خانوادگی همین چند عدد  هستند و بیشتر جمع ،بزرگترا بودن/شاکی

اما وقتی برگشتیم خونه ،بدون  توجه به خستگی سفر بفاصله دوسه روز برنامه تولد اصلیش رو ریختیم و من کمی خونه رو تزیین کردم ومامانش کمی تدارکات دید و در یه جمع کمی بزرگتر فامیلی ، یک سالگیش رو مجدد جشن گرفتیم . اینجا با حوصله و دقت بیشتر از مراحل تزیین خونه عکس گرفتم که اینجا گذاشتم و از خود جشن هم تا جاییکه امکانش بود عکس هست (چون مراسم خصوصی بود دیگه )

کارهای پوستری و چاپی رو هم من با کمک دوست خوبم فوتوشاپ ! و با تم های میکی موس و مینیون انجام دادم که بنظرم با توجه به عجله ، بد نشدن ... ایده های دیگه  و متنوعی هم تو ذهنم بود که میخواستم برای این فسقلی مون انجام بدم که دیگه وقت نشد و با توجه به حجم کارای دیگه ازخیرش گذشتیم . بقول مامانش میگفت نه به اونکه نمیخواستیم تولد بگیریم و نه به اینکه حالا  مدام میگی قلان کارو بکنیم .. آخه میدونید من معتقدم یه سری کار هست (یعنی کل کار ا اینجوریه ) که آدما میتونن با پول و هزینه کردن برای  جشناشون منجمله همین تولد  گرفتنا انجام بدن اونم به نحو احسن و بدون دخالت دست !! اما یه سری کارا هست که شما با عشق انجام میدین و چندان هم مهم نیست که بقول خارجیا پرفکت باشه . مهم شوق و عشق شماست که توی اون کار خودشو نشون میده و چه کاری پر احساس تر از کاریه که پدر و مادر واسه بچه شون میکنن ! خب هیچ کار!

اینم خوش آمدگوئی خانواده موس ها و داک ها ! ... بچه های امروزی که دیگه یادشون نیست اینا رو ولی ما کلی باهشون خاطره داریم

این هم ایلیا در قامت یه مینیون که من خیلی دوسش دارم

اینم راهنمامون که مهمونا گم نشن!

 ایلیا در شلوغی بادکنکا تو فضای خونه

و مراحل بادکنک آرائی که کار پر زحمت ولی نتیجه بخشی بود برای من ،چه در خونه خودمون چه در مهمونی اولی در خونه بابابزرگش در شهرستان... مهمونا که تعریف کردن !  ایلیا هم که حالشو میبرد(ایتجا داره دست ذسی میکنه ) البته گهگاه با ترکیدن یکیشون شوک میشد!

 

اینم بخشی از میز پدیرائی و زحمات مامان جون ایلیا که از روز قبل یه تنه با عشق واسه کوچولوش تدارک میدید و خستگی حالیش نشد . البته از صبح روز تولد دو تا از دوستان و بستگان خوبمون که  در دوری خاله های ایلیا نقش خاله رو برای ایلیا  دارن  ، مامان رو کمک کردن .

اینم شیطونک من که در تمام مدت  یه جا بند نبود و نذاشت یه کلاه کاغدی بذارن سرش.

اینم کیک تولدش که آخرشم خودش فوتش نکرد مثل کیک قبلی

اینم یه عکس سه تائی با من و مامانش!!!

وبالاخره  یه یادگار نوشته که هرکی دوست داشت یه کامنت برای ایلیا  توش نوشت و شد تنها یادگار تولد یک سالگی پسرخوشگل ما

به این ترتیب یه روز شاد و دلپذیر برای ما و مهمونامون رقم خورد و ایلیا ،پسر عزیز و شیطون ما یکسالگیش رو جشن گرفت و ما هم به امید روزها وسالهای بعدی که زنده باشیم و بزرگ شدنش رو ببینیم آرزو کردیم تا همه پدرو مادرا ، فرزندان دلبندشون رو در شادی و سلامتی بزرگ کنن. امین

تا بعد

 

سال جدید و گزارش سفر

سلام

از آخرین پست وبلاگ ایلیا که مربوط به روزهای آخر سال گذشته میشد مدت زیادی میگذره و ما فرصت نکردیم یا تنبلی کردیم و یا کلن ایلیا نمیذاره !! ... خلاصه نشد دیگه البته ایلیا و مامان جونش یک ماهی رو شهرستان نزد خانواده مادری بودن و اونجا هم وبلاگ آپ نشد  و حالا کلی موضوع هست که میشه در موردش در این یه ماه و خورده ای نوشت که مهمترینش تولد یک سالگی ایلیاس که اونم ازش چند روزه میگذره و ما اونو گذاشتیم تا توی پست جداگانه و بلافاصله بعد این پست ارسالش کنیم .در ضمن لازمه تشکر کنیم از دوستان خوبمون که جویای حال ما و ایلیا شدن و اینکه چرا خبری ازمون نیست و همینطور تبریک گفتن تولد ایلیا رو . از همه سپاسگذاریم .

اینی که گفتم ایلیا نمیذاره تا حد زیادی هم درسته ها ... ایلیا توی  دوازده ماهگی و قبل یکسالگیش دیگه خودش به طور مستقل و بدون نیاز به کمک ، به راه افتاد این درست زمانی بود که در ایام نوروز در شهرستان بود و بعد این قضیه دیگه این آدم کوچولوی شیطون غیر قابل کنترل شد !!تشویق ... بهمین دلیل ساده ،دیگه رفتن سراغ لپ تاپ و اینترنت و این حرفا کار پیچیده و گاهن طاقت فرسائی شده ... بماند که خسارت کلی و جزئی به لپ تاپ و گوشی موبایل و تلفن منزل هم در متن این ماجرای راه افتادن ایلیا اتفاق افتادهخندونک (گوشی من پدر،  که فاتحش خونده شد و فعلن با گوشکوب قدیمی خودم  ارتباطاتم رو سامان میدم هرچند کاملن بی سرو سامان شده کچل )

بگذریم ... ما ایام پایانی تعطیلات رو و یک هفته بعدش رو در شهرستان بودیم و چند  روز قبل از تولد ایلیا یعنی25 ام برگشتیم خونه ... این چند تا عکس هم متعلق به همون روزاس و 13 بدر و دشت و کوه و اینجور جاها آرام

 

زیر درخت سیب خانه مادری 26 اسفند 93

روی کاپوت ماشین خاله در حاشیه کوهسار.27 اسفند 93

چسبیده به همون کوهسار ، همون روز !

در دامن طبیعت  ،13بدر 94

در دامن پدر !! همون 13 بدر 94

شکوفه های زیبای گیلاس ،همون روزا !

ایلیا خان (از بزرگان قبائل جنوب کشور!) ... منزل دائی کوچیکه .عیدانه

همون ایلیا خان در حال مذاکرات فشرده غیر هسته ای در مورد علت نرسیدن محموله های اجناسش با طرف خارجی!

 

اینم خلاصه ای از سفر ما و ایلیا

تا بعد، پدر